پدیده

مجله اینترنتی

پدیده

مجله اینترنتی

به یاد حلبجه

آمده ام ! بهر سفری تا عمق بیایان های بی کسی و انتهای وحشت صحرای بغداد و تا کلمه به کلمه ی آیه های خشم صدام ... اینجا ایستگاه حلبجه است.

، تاریخ، 24 م اسفند خونین و 24 م لاشه های گر گرفته و 24 م تاریخ خاکستر شده

... ایستگاهی پر از شیون و فریادو زجه های  " هه‌ی رۆڵه‌ڕۆ، وه‌ی رۆڵه‌ مه‌ڕۆ!" و پر از پیکر " عمر خاور " ... اینجا حلبجه است و زخم سکوت زمین و فصل دود و گوگرد ؛

ای خدایان لال زمین تیره ! ما خواهیم رفت ؛ کوله بارمان پر از نامه های خدا و کبوتران صلح، لب های  سوخته مان آبستن هزاران پروانه ی بوسه و قامتمان پر از حسرت سبز شدن ! ما خواهیم رفت اما شماها چگونه از یاد خواهید برد، خون سرخ ما را، و صدای شیون مادران داغدار را، و این همه کودک پژمرده را ...چگونه از یاد خواهید برد که کودکانمان به جای مکیدن پستان مادرهایشان، لوله های داغ تفنگتان را مکیدند، و از بوی زهراگین سیب های شیمیاییتان تنفس کردند ؟!

" ئه‌ی دایه‌.... دایه‌ .... دایه‌گیان، بۆ چاوه‌کانم نابینن؟؟ بابه‌گیان .... بۆ ده‌سته‌کانم ناگری؟؟"

چگونه از یاد خواهید برد حجم زخم های ما را، چگونه از یاد خواهید برد این همه شهید بی پلاک و گورهای دسته جمعی را....؟

هان مردم ! اگر سرزمینی را دیدید  پر از خواهران بی برادر، و پسران  بی پدر و مادران بی فرزند ... بدانید آنجا حلبجه است، اگر دیدید پنج هزار پروانه همزمان سرود رستاخیزی می خوانند؛ بدانید آنجا حلبجه ست، اگر دیدید در شهری تمام مردم در کوچه و خیابان ها بی صدا به خواب رفته اند؛ بدانید آنجا حلبجه است، و اگر شنیدید که در شهری مردم به تاوان بوییدن یک میوه ی بهشتی جان داده اند بدانید انجا حلبجه است. ای تاریخ تلخ بغداد بدان، شاید حلبجه ای میان صفحاتت پژمرده باشد اما هزارن حلبجه از این خاک سوخته سبز خواهد شد!

ای مردم بیایید ببینیم، چگونه تعریف می کنند و  چگونه جواب می دهند، که چرا شهرم در آتش یک دود سوخت! که چرا شهرم  را خاکستر نفرت صدام مدفون کرد ... به کدام دلیل و به تاوان کدام گناه ...؟! انفال ... انفال را باید از بند بند استخوان گورهای دسته جمعی پرسید ، انفال را باید از 180 هزار روح بی تن و تن بی روح پرسید ، انفال را باید از انگشتان خون بسته ی خواهرانی پرسید، که با سر پنجه ی انگشتان، خاک را کاوش می کردنند، تا شاید جسد برادرانشان را پیدا کنند. به کدام دلیل و به تاوان کدام گناه ...؟! مگر کسی را به ناحق سزا داده بودیم؟ مگر حق کسی را پایمال کرده بودیم ؟ ...

آمده ام ... آمده ام بهر سفر، از جاده ی راهزنان و از میان سیم های خاردار و سرزمین جنگ و تهدید، تا مشت هایی پر، از مروارید چشم دختران صورت سوخته بردارم! آمده ام تا گذر کنم از سرزمین جنازه های بی قبر ... آمده ام تا نوازش کنم تک تک سنگ مزار قبرهای حلجه را ... آمده ام تا چکه چکه بچکم روی سنگ قبر مزار شهیدی که تمام شناسنامه اش تنها یک سنگ قبر بی نشان بود! آمده ام تا نگاهم پر بگیرد، میان آسمان شهر دود گرفته ای که حس پرواز را بر هر پرنده که دنبال روزنه ای از میان باران باروت و دود بود قفس کرده! آمده ام تا دستی به آسمان ببرم و شاید بتوان از روزنه ای بدون گلوله خدا را فریاد زد.....!!!!

ای نوروز بی رمق حلبجه و ای شادی ماتم گرفته میان اشک و ناله ... یادت باشد به فصل های سال بگویی، که من بهاران لباس سرخ می پوشم و زمستان چو ققنوس در آتش می سوزم ... یادت باشد بگویی که سبزینه ی برگ برگ گیاهانم با دود آبستن می شود و در چشمه هایم به جای آب خون جاری می شود؛  یادت باشد بگویی که سوز بادهای زمستان و برف و  بوران اسفند تنها با تب تاول هایم آرام می گیرد....

بیایید... بیایید تا ذره ای از درد زخم های هر پیکر و تنها یک قطره از اشک های هر مادر و فقط یک ذره از نفس های سرد پدر هر شهید را، برای کاخ های صدام ببریم تا ببینیم چگونه پا برجا می ماند از سیل اشک و فواره ی درد و تند باد نفس های سرد ...

شهرم تنهاست ، میان دود باروت و گوگرد ! کدام خدای جنگ، باران باروت و گلوله میباراند که سیر نمی شود ، کدام خدای غضب است که خشمش مرا گرفته، که حتی جای لبخندم هم اشک جاری می شود ولی بی خبر است که من از قطره قطره های اشک زاده میشوم، آرام آرام پا می گیرم و می ایستم بدون اینکه از خشم هیچ خدایی بترسم...

شهرم تنهاست ، آخرین ایستگاه گریه ها و آخرین ایستگاه حادثه ها و یک قدم آنطرفتر ایستگاه دوزخ؛ و دو قدم آنطرفت تابلویی قرمز

" زنده شدن ممنوع "

شهرم تنهاست ... تنهایش نگذارید؛ تنهایش نگذارید هنوز کودکی در گهواره ی آغشته به باروت از گرسنگی می نالد و " توخوا.... قومێ شیر! "  زنی از تشنگی می نالد و " توخوا.... قومێ ئاو!" پدری کودکش را در آغوش گرفته و ...... تنهاییش نگذارید! اکنون شهرم در میان وطن مانند دردی می پیچد و بر گورستانی آبستن می شود ؛ اکنون که صدای نوروز به خدا نمی رسد و خونی لخته شده وسیاه از ناله های شهر می چکد! خوابیده و آرام گرفته در گوشه ای سرش را بر بالین مرگ نهاده، شهر من در سکوت و خاموش غرق شده ... شما را به خدا، تنهاییش نگذارید؛


محمد مصطفی زاده
ترجمه از کردی : غفور درویشانی

منبع: تذکره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد