بیتو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره بهدنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت.آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو بهمن گفتی:
«از این عشق حذر کن!با تو گفتم: «حذر از عشق؟! ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بهدام تو درافتم همهجا گشتم و گشتماشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدمرفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،فریدون مشیری