بودهاند انسانهایی که چند ساعت و
حتی سه روز پس از مرگ زنده شدهاند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور
میکردهاند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفتهاند، دستمایه گزارشها و
فیلمهایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.
میگویند مرگ
دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد و هر موجود زندهای روزی شاهد شتر
مرگ خواهد شد که مقابل پای او به زمین نشسته و راه فراری از آن وجود ندارد.
برخی
زندگی پس از مرگ را شیرین و برخی سخت و طاقتفرسا میدانند. تاریخ تاکنون
تجربههای زیادی از انسانهایی داشته که پس از مرگ و در حالی که آماده
تدفین بودهاند، به یکباره زنده شدهاند و پس از گذشت سالها از اتفاقی که
برایشان رخ داده است با شگفتی یاد میکنند.
یکی از کسانی که از
دنیای مردگان بار دیگر به جهان هستی بازگشته «مازیار کشاورز» است؛ مرد 52
سالهای که پس از یک تصادف وحشتناک 24 ساعت بعد در سردخانه بیمارستان زنده
شد و اکنون نیز از اعضای هیات مدیره شرکت پست جمهوری اسلامی ایران است.
برای شنیدن حرفهای او از آن 24 ساعت یخزده به دیدارش رفتیم.
میگویند کسی که یکبار مرگ را تجربه کرده دیگر از مرگ نمیترسد؛ آیا شما هنوز از مرگ واهمه دارید؟ در
این دنیا نمیتوان کسی را یافت که از مرگ نهراسد. شاید بخش عمدهای از این
ترس به دلیل دلبستگیهایی است که در جهان خاکی به وجود میآید و دل کندن
از آن بسیار سخت و مشکل میشود. واقعیت این است که من هم از مرگ میترسم. دلیل عمده این ترس چیست؟ شاید
به این دلیل که نمیدانم در آن جهان چگونه باید پاسخگوی اعمال خود باشم.
باور کنید از وقتی که این حادثه برایم رخ داد روزی نیست که به آن فکر نکنم.
میدانم که خداوند مرا دوست دارد و بازگشت من از دنیای مردگان فرصت
دوبارهای است که کمتر نصیب کسی میشود. حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟ آذر
1374. آن روز هم مانند امروز برف میبارید و من که آن زمان مدیرکل پست
استان کردستان بودم، ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، حبیبالله کشاورز سوار یک
پاترول شدیم تا به قروه برویم. وقتی حرکت کردیم، متوجه شدم او شب قبل به
دلیل آن که به خانهاش مهمان آمده خوب نخوابیده بود. از او خواستم تا اجازه
دهد من رانندگی کنم. برف بشدت میبارید، به طوری که پنج ساعت طول کشید تا
از سنندج به قروه رسیدیم. خیلی خسته بودم. وقتی برای سوختگیری در پمپ بنزین
توقف کردم، او از خواب بیدار شد و خواست رانندگی کند، من نیز در صندلی عقب
خوابیدم و 42 روز بعد چشم باز کردم. وقتی شما خواب بودید حادثه رخ داد؟ بله،
بعد شنیدم که در نزدیکی صالحآباد، خودروی ما با یک تریلی حاوی سنگ برخورد
کرده و شدت این تصادف به حدی بود که از شیشه عقب خودرو به میان جاده پرتاب
شده بودم. پس از حادثه من نفس نمیکشیدم و به تصور این که فوت کردهام
رویم پتو انداخته بودند. آن روز جسد مرا
پشت یک وانتبار عبوری قرار داده و به امید نجات به بیمارستان برده بودند
که در آنجا پس از معاینه و به دلیل آن که آثار و علائم حیاتی در من وجود
نداشت، مرا تحویل سردخانه میدهند. چگونه متوجه شدند شما زنده هستید؟ ظاهرا
24 ساعت بعد یکی از کارگران سردخانه بیمارستان که مشغول جابهجایی اجساد
بوده در یک لحظه متوجه میشود انگشت شست پایم تکان میخورد. او سراسیمه
موضوع را به پزشکان اطلاع میدهد. وقتی مرا از سردخانه خارج میکنند، ظاهرا
تنها پزشک جراح نیز پس از چند ساعت عمل بیمارستان را ترک کرده بود، اما
تقدیر چنین بود که من زنده بمانم. مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟ پزشک
جراح پس از خروج از بیمارستان و در نزدیکی خانهاش متوجه میشود سررسید
خود را در بیمارستان جا گذاشته و چون نیاز به آن داشت، برای برداشتن
سررسید به بیمارستان میآید که با مشاهده وضعیت من بلافاصله 7 عمل جراحی
سخت روی من انجام میدهد و سپس مرا به بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان منتقل
میکنند. در این مدت چه احساسی داشتی؟ تصادف
را که به یاد نمیآورم، اما در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان خود را
میدیدم که در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشهای از سقف که حالت
زاویه را داشت قرار میگرفتم و پیکر خود را میدیدم که در زیر دستگاه تقلا
میکند. احساس سبکی خاصی داشتم و خیلی خوشحال بودم. هر بار که همسر و
فرزندانم را میدیدم که با دیدنم گریه میکنند، به آنها میخندیدم و از
آنها میخواستم گریه نکنند، اما صدای مرا نمیشنیدند. دلم میخواست اتاق را
ترک کنم. خیلی تلاش میکردم، اما نمیتوانستم. چرا؟ پدربزرگم
را میدیدم که او نیز پس از سالها که از زمان مرگش میگذشت به ملاقاتم
آمده بود. من او را خیلی دوست داشتم. از او پرسیدم کجا زندگی میکند، اما
تنها به من لبخند میزد و میگفت در جایی خیلی خوب. وقتی از او خواستم مرا
هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو باید برگردی. التماسهایم بیفایده بود و او
توجهی نمیکرد. چه مدت در این حالت قرار داشتی؟ 42
روز بیهوش بودم و سرانجام وقتی به کالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی که از
پنجره اتاق بیمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بیدار شدم. این تجربه را چگونه میبینی، چه حسی به آن داری؟ شیرین بود و شیرینتر از آن دیدار با فرزندانم و یکی از دخترانم که بسیار به او علاقه دارم. چند فرزند دارید؟ سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر. پس از این حادثه به مرگ فکر میکنی؟ هر روز و میدانم که خداوند به من فرصت زندگی دوباره داده است. باور کنید برای کار خوب خیلی زود دیر میشود. حالا نگاه شما به زندگی با قبل از حادثه فرق کرده است؟ اعتقاد
من بر این است که فاصله زندگی تنها میان اذان و نماز است؛ وقتی فردی متولد
میشود در گوش او اذان میگویند و وقتی میمیرد برایش نماز میخوانند.
باید پذیرفت که زندگی یک نعمت الهی است که مدام باید شکر کرد. میگویند زندگی همراه با آرزوهاست شما به آرزوی خود رسیدهاید؟ زندگی
همیشه پر از فراز و نشیب است. دوست داشتم فوتبالیست شوم، پایم شکست. رفتم
کشتی کتفم در رفت. احساس میکنم پس از حادثهای که برایم رخ داد، برخی از
آرزوهایم رنگ باخت و به این باور رسیدم که فرصت کوتاه است و نباید دل کسی
را شکست. مگر زندگی چه ارزشی دارد که به خاطر این چند روز دیگران را از خود
برنجانیم و به همه و حتی دوستان و نزدیکان خود بد کنیم. راستی چه بر سر راننده شما در آن حادثه آمد؟ (چشمانش پر از اشک میشود) او مرا به بیمارستان رسانده بود و به دلیل پارگی طحال و خونریزی داخلی جان باخت. اصالتا کجایی هستید؟ متولد قائمشهر هستم. شناسنامهام صادره از اردبیل است و از 26 سال پیش نیز یکی از مدیران شرکت پست هستم. و کلام آخر. دعا
کنید همه عاقبت به خیر شویم و روزی نیاید که ببینیم توشهای برای سفر
نداریم. از خداوند میخواهم توفیقی دهد تا همدیگر را دوست داشته باشیم.
همین.