روزی "جک" در زمان سربازی وقنی از برج دیدهبانی مشغول نگهبانی بود، عکاسی را دید که بیخیال پیش میآمد و سهپایهاش را به دوش میکشید و هیچ توجهی هم به تابلوی منطقه نظامی و عکاسی ممنوع است نداشت.
هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظهای نفساش را در سینهاش حبس کرد.... همینکه تلفن زنگ خورد، تیر او نیز به خطا رفت.
از پشت تلفن افسرنگهبان گفت: «جک» خواهرت از مینهسوتا آمده بود تو را ببیند. همانکه میگفتی عکاس روزنامه است. فرستادمش سر پُستات تا غافلگیر شوی!